مواجهه شوکه‌کننده پسر سارق و مادر گدا

یک روز گویی بختک روی شانسم افتاده بود. چند ساعت می گذشت اما هنوز در کوچه و خیابان های خلوت راه می رفتم و موقعیتی برای دستبرد به خودروها فراهم نمی شد. از شدت خماری روی پاهایم بند نبودم. در حالی که روح و روانم به هم ریخته بود ناگهان چشمم به چندبرگ اسکناس پیرزنی افتاد که در حاشیه خیابان، چادر را روی سرش کشیده بود و گدایی می‌کرد. بلافاصله به سوی او رفتم و قصد سرقت پول‌هایش را داشتم که دچار شوک حیرت‌انگیزی شدم چرا که ...
مواجهه شوکه‌کننده پسر سارق و مادر گدا

به گزارش پارسینه به نقل از روزنامه خراسان، مرد 40 ساله که مدعی بود به خاطر آشفتگی ها و اوضاع تاسف بار خانواده اش نتوانسته تحصیل کند و در واقع بی‌سواد است با بیان این ماجرا به تشریح سرگذشت تلخ خود پرداخت و گفت: آخرین فرزند یک خانواده 6 نفره بودم اما یکی از خواهرانم در دوران کودکی زمانی که مشغول بازی در کوچه بود بر اثر برخورد با یک دستگاه خودروی سواری مجروح شد و چندروز بعد هم در بیمارستان جان سپرد.غم از دست دادن خواهرم همه اعضای خانواده را در شوک فرو برد اما بیشتر از همه این ماجرای وحشتناک بر روح و روان پدرم تاثیر گذاشت چراکه او از قبل بیماری اعصاب و روان داشت و با وقوع این حادثه، بیماری او به گونه ای شدت گرفت که دیگر نمی توانست رفتارهای پرخاشگرانه اش را کنترل کند و همه اعضای خانواده را با بهانه یا بدون بهانه کتک می زد. این رفتارهای نابهنجار پدرم تا حدی پیش رفت که اهالی محل از او دوری می کردند و از رویارویی با او هراس داشتند.

 

در این میان مادرم از همه بیشتر زجر می کشید چراکه تلاش می کرد ما را از زیر دست و پای پدرم برهاند و بدین ترتیب خودش قربانی کتک کاری های وحشتناک پدرم می شد. با وجود این، پدرم هیچ گاه حاضر نبود برای مداوا به روان پزشک مراجعه کند به طوری که اگر نام پزشک و درمان را می‌گفتیم ساطور قصابی اش را برمی داشت و ما از ترس در گوشه خانه سکوت می کردیم. او هم با شکستن ظرف و ظروف بالاخره آرام می گرفت. در این شرایط من به مدرسه نمی رفتم چون از نگاه ها و حرف های همسایگان خجالت می کشیدم. ولی وقتی به 12سالگی رسیدم در یک خواربار فروشی محله به عنوان «پادو» مشغول کار شدم و بیشتر شب ها را نیز در فروشگاه می خوابیدم تا از هیاهوی خانه و رفتارهای پرخاشگرانه پدرم دور بمانم. فقط برای دیدار مادرم به خانه می رفتم و دقایقی در آغوش او آرام می گرفتم اما یک روز وقتی با خوشحالی به خانه رفتم تا مهر و محبت مادری را یک بار دیگر تجربه کنم ناگهان توفانی سهمگین همه زندگی ما را درهم کوبید چرا که چراغ های منزل خاموش بود و از مادرم خبری نبود. سراسیمه به قصابی رفتم  ولی پدرم اطلاعی نداشت و این گونه برادر بزرگ ترم ماجرا را به پلیس گزارش داد. من که نمی توانستم دوری مادرم را تحمل کنم دچار افسردگی شدم و دیگر به خانه نمی رفتم. در همین روزها بود که به پیشنهاد یکی از شاگردان خواربار فروشی و برای آرامش روحی به مصرف سیگار و مواد مخدر روی آوردم و خیلی زود استعمال شیشه را شروع کردم.

دیگران چه می خوانند:
 

 

 

حالا در حالی که 25 بهار از عمرم می گذشت صاحب مغازه متوجه اعتیادم شد و هردو نفرمان را اخراج کرد. در همین حال برادر بزرگ ترم که در شهرستان زندگی می کرد به مشهد آمد و پدرم را در بیمارستان روان پزشکی بستری کرد. او منزل پدرم را هم فروخت و پول آن را بین همه تقسیم کرد. من که حالا پولی در بساط داشتم راهی پاتوق های استعمال مواد مخدر شدم و تا مدتی به خوش‌گذرانی پرداختم اما وقتی پول ها را دود کردم و دوباره بی پول شدم با تحقیر و سرزنش مرا از پاتوق ها هم بیرون می انداختند. این بود که برای تامین هزینه های اعتیاد به سرقت خودروها روی آوردم. روزها را می خوابیدم و از اوایل شب تاصبح به خودروهای پارک شده در حاشیه خیابان ها دستبرد می زدم اما یک روز به طرف هر خودرویی می رفتم اتفاقی رخ می داد که شرایط سرقت فراهم نمی شد. خیلی خمار بودم که چشمم به پیرزن گدا افتاد. در یک لحظه به سوی او رفتم تا پول هایش را سرقت کنم اما او که فکر می کرد من قصد کمک به او را دارم با صدایی لرزان گفت:خیر ببینی پسرم! با شنیدن آن صدا در جا میخکوب شدم و چادر را از روی صورت آن زن کنار زدم! باورم نمی شد ! در همان حالت شوک ،متوجه اشک های پیرزن شدم که برچهره اش می غلتید! و در یک لحظه اشک ریزان او را به آغوش کشیدم. مادرم بود!

 

 

بوی عشق او در فضای تاریک محل پیچید! در میان گریه می خندیدم و بر سر و صورت چروکیده اش بوسه می زدم! خماری از یادم رفته بود! مادرم! جانم! وجودم را در آغوش داشتم و ...از فردای آن روز زندگی من رنگ دیگری گرفت. سرنوشتم تغییر کرد. مادرم به اجبار مرا به مرکز ترک اعتیاد برد و بعد از 6 ماه با دسته گل به سراغم آمد. او با صاحبکار قبلی ام صحبت کرد و من با تعهد به درستکاری و دوری از مواد افیونی به سرکارم بازگشتم. مادرم نیز گدایی را رها کرد و با وامی که به ضمانت صاحبکارم گرفتم خانه ای را در حاشیه شهر رهن کردم تا برای همیشه در کنار مادرم باشم.اکنون 2سال ازآن ماجرا می گذرد و من درحالی طعم زیبای خوشبختی و سعادت را می چشم که سایه مادرم برزندگی ام خودنمایی می کند.

 

با دستور سرهنگ علی ابراهیمیان(رئیس کلانتری شهید نواب صفوی مشهد) سرگذشت این مرد 40ساله در سوابق و پرونده های دایره مددکاری اجتماعی ثبت شد تا این ماجرای عبرت آموز مقابل دیدگان مجرمان و خلافکاران قرارگیرد، شاید تلنگری بر افرادی باشد که برای اولین بار مقابل تعارف وسوسه انگیز مواد مخدر دچار تردید می شوند.

بر اساس ماجرای واقعی درزیرپوست شهر

مواجهه شوکه‌کننده پسر سارق و مادر گدا

اخبار وبگردی:

آیا این خبر مفید بود؟